کد مطلب:316772 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:254

نذر حضرت أباالفضل
در كتاب معجزات و كرامات ائمه ی اطهار علیهم السلام صفحه ی 128، تألیف، مرحوم آقای سید میرزا هادی خراسانی حائری قدس سره آمده است كه:

در اواخر محرم 1360 در مقبره ی مرحوم استادمان «أعلی الله مقامه» در كربلا محفلی از دوستان گرم و برقرار از فیض مرقد آن مرحوم بهره مند بودیم، در ضمن گفتگو سید سند عالی جناب آسید جعفر نجفی «آل بحرالعلوم» از مرحوم آشیخ حسن نجل صاحب جواهر از فقیه بزرگوار آشیخ محمد طه «اعلی الله مقاماتهم» حكایت نمود كه شیخ طه فرمود:

در ایام طلبگی و تنگدستی در یكی از سفرها از نجف به كربلا مشرف و در حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام با رفیقی كه از خودم دست خالی تر بود مشغول زیارت بودیم، ناگاه مرد عربی یك مجیدی (سكه ی عثمانی كه ربع مثقال طلا ارزش داشت) در دست دارد و می خواهد در ضریح مقدس بیندازد، پیش رفتم و گفتم: ما طلبه ی مستحق و در امور معیشت معطل هستیم، به ما بده ثوابش بیشتر است.

مرد عرب گفت: دلم می خواهد به شما بدهم ولی از حضرت عباس علیه السلام می ترسم، نذر خودش را می خواهد.

گفتم: حضرت عباس علیه السلام چه احتیاجی دارد؟ بالاخره هرچه اصرار كردم قبول نكرد، فكر كردم دیدم نخ قندی در جیب دارم، به مرد عرب گفتم: ما این مجیدی را به نخ می بندیم، تو سر نخ را بگیر و سپس سكه را به درون ضریح بینداز و به حضرتش عرض نما كه، من به نذر



[ صفحه 54]



خود وفا كردم، شما اگر مایل هستید سكه را به این طلبه ها بدهید. آن وقت نخ را بالا بكش.

این پیشنهاد را قبول كرد، مجیدی را محكم به نخ بستم به او دادم در ضریح انداخت و سر نخ را به دست گرفت چند مرتبه كشید و ول كرد تا صدای سكه را شنید كه به ته ضریح رسید، آن كلام را گفته، بنا شد كه پول را بكشد بیرون، چون نخ را كشد نیمه ی راه گیر كرد، باز شل كرد پایین افتاد، چون بالا كشید باز وسط راه گیر كرد، به همین قسم چندین مرتبه بالا و پائین كرد، فائده نبخشید.

مرد عرب گفت: ببینید عباس علیه السلام مجیدی را می خواهد و بالا نمی آید، سر نخ را به ما داد آن قدر كشیدیم نزدیك بود كه نخ پاره شود، من روی به ضریح كردم، عرضه داشتم: مولانا، من حرف شرعی دارم مجیدی مال توست ولی نخ ما را ول كن، مرد عرب نخ را گرفت شل كرد به زمین خورد، این دفعه چون كشید نخ بالا آمد، نخ خودمان را گرفتیم از حرم بیرون آمدیم وارد صحن مطهر حسینی شدیم در گوشه ای بین جنوب و مشرق با رفیقم نشستیم، خواستیم به بهانه چپق كشیدن از فكر بی پولی رها شویم، چند قدم دورتر مرد عربی خوابیده و جامه اش عقب رفته بود.

چون چپق را كشیدیم ته آن را فوت كردیم گلوله ی آتش را باد برد به سوی مرد خوابیده، به محل مخصوص او رسانید، فوراً برخاست، این طرف و آن طرف را نگریست جز ما كسی را ندید، ایستاد و نزد ما آمد، از یك طرف غصه ی پریشانی احوال و از طرفی مضحك بودن حال، وضع مخصوصی كه بسیار كم برای كسی رخ می دهد به خود گرفته بودیم.

بدون آنكه به مرد عرب مهلت اعتراض بدهیم، گفتیم: ما متعمد



[ صفحه 55]



نبودیم باد آتش را آورد، البته خیلی عذر می خواهیم، گفت: این طور كه معلوم است شما مفلس هستید؟

گفتیم: آری، مفلس جامع الشرائطیم!!.

گفت: خیلی خوب من یك مجیدی نذر دارم به شما می رسد، از كیسه درآورد و با كمال احترام تقدیم داشت، شكر خدا را كردیم و رفع نگرانی گردید.



ای كه خورشید زند بوسه به خاكت ز ادب

ز فروغ تو كند جلوه گری ماه به شب



توئی آن گل كه ز پیدایش گلزار وجود

بلبلان یكسره خوانند به نام تو خطب



نیست در آینه ی ذات تو جز نور خدا

نیست در چهره ی تابان تو جز جلوه ی رب



آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار

مظهر عزت و آزادگی و فضل و ادب



شعر از «رسا»



[ صفحه 56]